LOVE

 من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه

پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه

من دیگه بسه برام تحمل این همه غم

بسه جنگ بی‌ثمر برای هر زیاد و کم

 

وقتی فایده‌ای نداره غصه خوردن واسه چی

واسه عشقای تو‌خالی ساده مردن واسه چی

نمی‌خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم

نمی‌خوام گناه بی‌عشقی بیفته گردنم

 

 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم

واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم

وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم

 

همه حرف خوب می‌زنن اما کی خوبه این وسط

بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط

قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین

آره دنیا ما نخواستیم دل‌و با خودت نبین

 

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد

اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کی شد

همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست

این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

 

نمی‌خوام دربه‌در پیچ و خم این جاده شم

واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم

وایسا دنیا، وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم

نوشته شده در دو شنبه 10 تير 1392برچسب:,ساعت 13:41 توسط mehdi dehghan| |

 دلم برای همه میسوزه. وقتی میبینم میخندند وقتی میبینم همه سعی و تلاششون اینه که شادی کنن. یعنی اونا این آرامشی رو که من بعد از گریه بدست میارم تا حالا احساس کردن؟ یعنی شادی اونا هم به اندازه غم من وفاداره؟ فکر نمیکنم! من با این غم بزرگ شدم. با این غم روز به روز بیشتر آشنا شدم. روز به روز بیشتر بهش وابسته میشم….میدونم اون تنها چیزیه که میتونم همیشه روش حساب کنم….

الان دیگه اونو از خودم میدونم…باهاش راحتم…حتی دوستش دارم! فکر میکنم هروقت بخوام میتونم بهش رو بندازم. اونه که هیچوقت منو تنها نمیزاره… اونه که همیشه و همه جا با من هست….اون راز بزرگ منه! بجز خودمو خودش کس دیگه ای از این راز خبر نداره!

اونا میخندن… منم جلوی اونا میخندم ولی سنگینی این خنده رو روی لبام احساس میکنم.

مدتهاست دارم با این سنگینی زندگی میکنم دیگه باید بهش عادت کرده باشم اما نه!

چند وقت پیش توی یک مهمونی یکی از دوستای قدیمیم وقتی منو دید بهم گفت طبق معمول خندانی…. از بعد از این جمله اش رفتم تو فکر.

تازه فهمیده بودم تضاد خودم رو! همیشه سعی میکنم جلوی دیگران بخندم تا کسی از گریه هام باخبر نشه. انقدر این کار برایم عادی شده که دیگه خودم هم خودم رو نمیشناسم! اما وقتی گوشه ای رو گیر میارم که میدونم کسی منو نمیبینه تازه خودمو پیدا میکنم. خیلی دلم میخواد میتونستم با صدای بلند داد بزنم و به همه بگم اون آدم خندونی که شما ها میشناسید اون من نیستم! اما ….

نوشته شده در یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,ساعت 13:16 توسط mehdi dehghan| |

 مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت.

یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می شود را بنویسید و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند.

 

زن که گله های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند

اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: دوستت دارم عزیزم

نوشته شده در یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,ساعت 13:10 توسط mehdi dehghan| |

 
........♥#########♥
.....♥#############♥
...♥###############♥
..♥#################♥..................♥####♥
..♥##################♥..........♥#########♥
....♥#################♥......♥#############♥
.......♥################♥..♥###############♥
.........♥################♥################♥
...........♥###############################♥
..............♥############################♥
................♥#########################♥
..................♥######################♥
....................♥###################♥
......................♥#################♥
.........................♥##############♥
...........................♥###########♥
.............................♥#########♥
...............................♥#######♥
................................♥#####♥
..................................♥###♥
...................................♥#♥
....................................♥
....................................♥
....................................♥
...................................♥
..................................♥
................................♥
...............................♥
............................ ♥
...........................♥
.........................♥
......................♥
.................♥
............♥
........♥
......♥......................♥...♥
..........♥.............♥............♥
..............♥.....♥...................♥
...................♥....................♥
................♥......♥..............♥
..............♥.............♥....♥
.............♥
...........♥
..........♥
.........♥
.........♥
..........♥
.............♥
................♥
...................♥
......................♥
.........................♥
...........................♥
.............................♥

نوشته شده در یک شنبه 9 تير 1392برچسب:,ساعت 1:27 توسط mehdi dehghan| |

  

وقتی میشد دلو به بنجره دوخت    یا میشد جشمارو به جاده فروخت

هیچکسی سراغ مارو نگرفت     هیچکسی دلش برای ما نسوخت

غم اومد ثانیه ها رو غم گرفت     زندگی هم مارو دست کم گرفت

غم اومد با دستای خاکستریش     هرچی داشتم همه روازم گرفت

بشت ازدهام این ثانیه ها!!       که دارن یریز تیک تیک میکن

 حالا که عقربه های لعنتی     بیخودی ساعتو تحریک میکنن

حالا که قلب همه سنگ شده           حالا که بای دلت ننگ شده

رو به اسمون کنو بهش بگو        ای خدا دلم واست تنگ شده        

 

نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:0 توسط mehdi dehghan| |

 

 
دلم تنگ است امشب بهر زاری
به روی موج گریه تک سواری
صفای گریه ای در خلوتم را
نمی بخشم به سال خنده داری
نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 21:38 توسط mehdi dehghan| |

 چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز می‌کنه؟

این فاصله داره منو بی تو مریض می‌کنه
 
اینکه نگات نمی‌کنم یعنی گرفتار توام
رفتن همه ولی نترس! من که طرفدار توام!
 
 
هرچی سرم شلوغ شد رو قلب من اثر نذاشت
بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت
 
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتیم
هیچ وقت نخواستم ببینیم تو لحظه‌ی ناراحتیم
 
می‌خواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد
دیدن تنهایی تو منو بلاتکلیف کرد
 
بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد
از اونکه واسه انتقامم از تو انتخاب شد
نوشته شده در دو شنبه 5 فروردين 1392برچسب:,ساعت 13:36 توسط mehdi dehghan| |

 دلتنگی یعنی اینکه دقیقه به دقیقه گوشیتو چک کنی و وانمود کنی داری ساعت گوشیتو میبینی…

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:29 توسط mehdi dehghan| |

 ..

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:25 توسط mehdi dehghan| |

 چــِــــــقَــــבر عـَمیــــــق مـےشِـــــکنم وَقـــــتـــے….

 
مــے فــَـــهـمَم….بـــــا بــُـغـــــــض مــے نـــوشــــتَم….
 
بــا خــَنـבه مـے خـــــــوانـــــבے….
نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:57 توسط mehdi dehghan| |

 اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی
 
نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:4 توسط mehdi dehghan| |

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:17 توسط mehdi dehghan| |

 هر شب

وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
گوش کن
تیک تاک ساعت
آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد
چه بی درنگ می ایند
و چه پر شتاب می روند
می ایند
تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند
و می روند
تا ذره ذره
گرمی این آتش افتاده به جانم را
با خود ببرند
چه خیال باطلی
چه سعی بیهوده ای
از این همه کوشش بی حاصل
چرا خسته نمی شوند؟ 
نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط mehdi dehghan| |

 

 
پریشانم.
چه میخواهی تو از جانم
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری میکشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است
نگاه ساکت باران به روی صورت دوستان دزدانه میلغزد
همه گویند عجب این شخص خوشحال است
ولی یاران نمی دانند که من دریایی از دردم
به ظاهر گر چه میخندم ولی
اندر سکوت تلخ گریانم...
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:28 توسط mehdi dehghan| |

 

 
هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟
 
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
 
تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم
 
اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری
 
ما هر دو می دانیم
 
چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند
 
و آنها که دل با یکدگر دارند
 
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
 
ننوشته می خوانند
 
من دوست دارم را
 
پیوسته در چشم تو می خوانم
 
نا گفته می دانم
 
من آنچه را احساس باید کرد
 
یا از نگاه دوست باید خواند
 
هرگز نمی پرسم
 
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
 
قلب من وچشم تو می گوید به من آری
 
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:11 توسط mehdi dehghan| |

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:59 توسط mehdi dehghan| |

به  عشق مسی که دیشب ترکوند 

نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط mehdi dehghan| |

 خدا ما رو برای هم نمی‌خواست .. فقط می‌خواست همو فهمیده باشیم

 
بدونیم نیمه‌ی ما مال ما نیست .. فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم
 
 
تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود
 
 
خودش ما رو برای هم نمی‌خواست .. خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود..
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:6 توسط mehdi dehghan| |

 

 
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست 
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
 
 
 
بچه بودیم همه رو 10 تا دوست داشتیم
بزرگ که ش
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید
 
 
 
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن 
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
 
 
 
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم 
بزرگ شدیم تو خلوت 
 
دیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
 
 
 
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن 
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که 
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه 
کاش هنوزم همه رو 
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم 
 
 
 
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
 
 
 
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود 
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
 
 
 
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛
دیگه همون بچه هم نیستیم 
***********
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:38 توسط mehdi dehghan| |

 

چه سخته مال هم باشیم و بی‌هم .. می‌بینم میری و می‌بینی میرم
 
تو وقتی هستی اما دوری از من .. نه میشه زنده باشم نه بمیرم
 
 نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق
 
فقط چون دیر باید می‌رسیدیم .. داره رو دست ما می‌میره این عشق
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:28 توسط mehdi dehghan| |


Power By: LoxBlog.Com